حکایت دو شریک مکار و ساده از کلیله و دمنه
مجله بهترینها خدمات فرهنگ و هنر – داستان های کوتاه کلیلا و دامینا داستان های مفیدی است که در این کتاب مفید موجود است. کتاب کالیله و دیمنا کتابی است هندی که در عهد ساسانیان به فارسی میانه ترجمه شده و بیشتر داستان های آن به زبان حیوانات روایت می شود. داستان دو شریک حیله گر و ساده نتیجه فریب، دروغ و طمع را بیان می کند.
داستان دو شریک حیله گر و ساده؛ داستان کالیلا و دامینا
چندی پیش، در شهر کوچکی دو شریک زندگی می کردند، یکی حیله گر و باهوش و دیگری بسیار ساده و بی گناه.
این دو با هم شریک تجاری بودند و برای تجارت به شهرهای مختلف می رفتند و هر سودی که در تجارت خود می بردند به طور مساوی بین خود تقسیم می کردند و به این ترتیب اوقات خود را به خوشی سپری می کردند. اما در این معاملات، شریک حیله گر گاهی کلاهی بر سر شریک ساده می گذارد که متوجه آن نشد.
روزی این دو نفر برای کار به شهری رفتند و در راه در نزدیکی دره ای ماندند.
در آن وادی کیسه ای پر از طلا یافتند، شریک حیله گر به شریک ساده گفت: باید برگردیم و این کیسه طلا را پنهان کنیم تا روزی از آن استفاده نکنیم.
او نیز سخنان شریک زندگی خود را پذیرفت و آنها از سفر برگشتند و مقداری از آن طلاها را برای رفع نیازهای خود برداشتند، به پیشنهاد شریک حیله گر، بقیه را زیر درختی پنهان کردند، سپس موافقت کردند که هر از گاهی با هم ملاقات کنند. به اندازه ای که به آن نیاز داشتند. و سپس به خانه های خود بازگشتند.
چند روز گذشت و شریک حیله گر به تنهایی، بدون اینکه به شریک خود بگوید، زیر آن درخت رفت و کیف را از آنجا برداشت.
چند روز دیگر گذشت تا شریک ساده به شدت نیازمند پول شد، پس نزد شریک حیله گر آمد و گفت: من الان به پول احتیاج دارم، بیا با هم برویم و از آن طلاها برداریم. شریک حیله گر پذیرفت و به سمت درخت رفت و وقتی به آنجا رسیدند و محل پنهان شدن کیسه طلا را حفر کردند، جستجو کردند و چیزی نیافتند و شریک ساده متعجب شد. در همین حین شریک حیله گر برای پیشقدم شدن و اجرای نقشه اش بر سر شریک ساده فریاد زد و گفت: لعنت به تو! تو به من خیانت کردی و تمام طلاها را برای خودت گرفتی. حالا شما را نزد قاضی می برم تا تکلیف ما را توضیح دهد و او را به قاضی بکشاند.
وی در حضور قاضی کل ماجرا را آن طور که می خواست برای قاضی توضیح داد و به دروغ مدعی شد که پول توسط یک شریک ساده گرفته شده است. قاضی گفت: دلیلی برای آن داری؟ اگر شاهد دارید، باید یکی هم داشته باشید. شریک حیله گر گفت: آری، دلیل من این است که او به آن طلا نیاز مبرم داشت و بدون اطلاع من آن را گرفت تا تمام مال او بود و این کار را نکرد. هر چیزی به من بده و او حریص بود، البته من شاهد هستم و آن درخت را هم دارم که طلاها را زیر آن پنهان کردیم. شهادت خواهد داد که این مرد طلا را به تنهایی گرفت و مرا از آن محروم کرد.
قاضی بسیار متحیر شد ولی قبول کرد و قرار شد فردای آن روز همه زیر آن درخت بروند و به شهادت درخت قضاوت کنند. پس همه به خانه های خود بازگشتند و شریک حیله گر نیز نزد پدرش بازگشت.
مرد مکار طراح این نقشه به پدرش گفت: پدر! اگر تو به من کمک کنی، ما ثروت زیادی به دست می آوریم و من نیز از گرفتاری بسیار سخت خلاص می شوم، اگر تو به من کمک نکنی، در برابر همگان رسوا می شوم و پدر نیز می گوید: پسرم. با چه چیزی می توانم به شما کمک کنم؟ هر کمکی که می توانم انجام دهم، به من اطلاع دهید که انجام خواهم داد.
شریک حیله گر به پدرش گفت: ای ابو جان کافی است به درختی نزدیک بروی و همین که بگویم: درخت شهادت می دهد، می گوید که شریک ساده من آمد و طلا را گرفت و نام او ببر است.
فردای آن روز، پدر مرد حیله گر وارد درخت شد و از طرف دیگر، قاضی، شریک حیله گر، شریک ساده و گروهی دیگر به کنار درخت آمدند تا شهادت عجیب را بشنوند. درخت و از طرف قاضی حکم کرد قاضی به درخت گفت: ای درخت آنچه دیدی به ما بگو و شهادت بده. پدر شریک حیله گر که در میان درخت پنهان شده بود، گفت: طلاها را مرد با اشاره به شریک ساده که متهم است، گرفت و این مرد راست می گوید که شریکش طلاها را گرفته است.
قاضی که مردی بسیار باهوش بود متوجه شد که شخصی در داخل درخت پنهان شده و شهادت دروغ می دهد، به آنها دستور داد دور درخت هیزم جمع کنند و هیزم را آتش بزنند تا آن فرد داخل درخت بیرون بیاید. از ترس جانش برای گفتن ماجرا، پیرمرد که به شدت ترسیده بود، مدتی منتظر ماند، وقتی دید جانش در حال مرگ است، با بخشی از بدن و سر و صورتش سوخته از درخت بیرون آمد. همه دور او جمع شدند و قاضی از او پرسید، پس ماجرا را مشخص کرد و هر چه را که پیش آمد بازگو کرد.
پیرمرد در حالی که در شرایط سختی قرار داشت ماجرا را گفت و گفت به دستور پسرش این کار را انجام داده و همه حقیقت را می دانند. پس از گذشت مدتی، پیرمرد با دارو و معالجه مواجه شد، اما او با مرگ وداع کرد و شریک حیله گر پدرش را به جای یک کیسه طلا به خانه برد ، خیلی پشیمان شد و عاطفه ماند چون طلا و پدر و آبرویش را از دست داد!
در واقع آن مرد حیله گر به خاطر طمع بیش از حدش همه چیزش را از دست داد، اما آن شریک ساده و بی گناه به خاطر صداقت و صداقت و اعتقادش نه تنها تمام طلاها را به دست آورد، بلکه صداقتش به همه معلوم شد و همه اعتماد کردند و او را دوست داشت در حالی که چهره واقعی شریک زندگی اش فاش شد و او متوجه شد که همه به این سادگی نیستند و باید به خود بیایند.
منبع داستان: کتاب “62 داستان” نویسنده: مهرداد آهو