حکایت موشی که مهار شتر می کشید از مثنوی مولوی
مجله بهترینها خدمات فرهنگ و هنر – حکایت موش که افسار شتر را می کشد، درسی است در مثنوی مولوی که با این بیت شروع می شود: «موش در شکم افسار شتر، جانش را از گلویش ربوده، ایشتر از سینه» که روح او شد. موش، من یک جنگجو هستم…»
داستان موش که کمربند شتر را می کشد
موش کوچولو افسار شتر را گرفته بود و به جلو می رفت و به خودش افتخار می کرد و از اینکه من بودم که شتر را می کشم!
شتر با ظرافت به دنبال او رفت. شتر کم کم فکر مغرور موش را فهمید. با خود گفت: «حالا خوشحال باش تا به موقع تو را بشناسم و رسوایت کنم.»
همانطور که می رفتند، با یک فضای عالی مواجه شدند. موشی که نمی توانست از آن رودخانه بگذرد، ایستاد و تکان نخورد. شتر رو به موش کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ یک حرکت مردانه انجام دهید و جلو بروید. بالاخره تو پیشاهنگ و تکاور منی.»
موش گفت: این آب بسیار عمیق است. “می ترسم غرق شوم.”
شتر گفت: ببین چقدر عمیق است. بعد سریع پایش را داخل آب کرد و گفت: تا زانویم. چرا می ترسی و ایستاده ای؟»
موش پاسخ داد: زانوی من کجا و زانوی تو کجا؟ این رودخانه برای تو مورچه است و برای من اژدها. اگر آب به زانو تو برسد، صد گز بالای سرم میرود.»
شتر به موش گفت: مغرور مباش که دستگیر شوی.
گفت دیگه بی ادبی نکن
تا روح و جسم بدکاران نسوزد
موش گفت: توبه کردم پس بگذار از این آب بگذرم.
شتر پاسخ داد: بیا و روی تپه من بنشین که من می توانم از کنار صدها هزار موجودی مثل تو بگذرم.
مغرور نشو، اول دنبال کن، شاگرد باش، شاگرد باش، گوش کن تا زبانت باز شود، سپس زبان را باز کن و آن هم اول به صورت پرسش و تواضع، و در همه حالات به معنای عمیقتر نگاه کن و معنای موضوع و ماده برای اینکه کسب علم درست باشد.
داستان موش در حال کشیدن کمربند شتر، تمثیلی از انسان های گستاخ و ضعیفی است که بدون اینکه متوجه ضعف و عجز خود باشند، به عیب خود می بالند. اما سختی ها و مشکلات آنها را برای خود می آورد و به آنها فروتنی و یادگیری از بزرگترها را یاد می دهد.